
فکر نمی کردم روزی عباسم را بیدست بیاورند
این کوچه و این خیابان، هنوز پیراهن خاکی تو را در خواب هایشان می بینند که بوی آسمان می داد. یادش بخیر؛ قاهقاه خنده هایت که توت های درخت خانه را شیرین تر می کرد و صدای پایت که سکوت خسته ظهر را می شکست.
در پهنای سنگی شانههای همین کوچه بود که قلبت را در دستت گرفته بودی و مادرت آب و آینه و قرآن در دست، راهی آسمانت می کرد تا روزی نامت مثل پرندهای روی دیوارهای همین کوچه بنشیند...
شهید عباس دهقان متولد اول دی ۱۳۴۳، فرزند ششم خانواده دهقان، ساکن قدیمی محله پایین خیابان و بهتر است بگوییم «وحدت ۱۱» در همین کوچه بزرگ شد، به مدرسه رفت و از همین جا بود که آسمانی شد، رفت و از خودش تنها یک قاب عکس سیاه و سفید در خانه پدری به یادگار گذاشت. پس از پایان دوره راهنمایی، در یکی از دبیرستان های فنیوحرفه ای همین اطراف ثبتنام می کند و در رشته مکانیک ادامه تحصیل می دهد.
دیپلم فنیوحرفه ای را که می گیرد با معرفی یکی از اقوام در جهاد سازندگی مشغول به کار می شود و پس از مدت کوتاهی با شوق به جبهه های جنگ می رود تا به عنوان سنگرساز و بسیجی جهادگر سهمش را ایفا کند.
۱۹ سال را تمام نکرده بود که راهی شد
روز تولد علمدار کربلا حضرت ابوالفضل (ع) به دنیا آمده بود، برای همین اسمش را عباس گذاشتند. قدش از تمام خواهرها و برادرهایش بلندتر بود، رشید بود، این را می توان به وضوح در عکس های خانوادگی شان دید.
مادر شهید می گوید: درسش را که تمام کرد، به همراه پسر داییاش در جهادسازندگی مشغول به کار شد. حدود ۱۰ ماه در جهاد سازندگی راننده لودر بود و در راه سازی خدمت میکرد که بیمار شد و برای مدتی در بیمارستان بستری شد.
او بستری شدن پسرش را آغاز قصه شهادت او می داند و ادامه می دهد: یک روز در بیمارستان بودیم که جنازه ۷۰ شهید را آوردند. همه برای دیدار شهدا می رفتند. من هم رفتم، در میان جمعیت دیدم عباس هم با همان حالت بیماری آمده است. جلو رفتم و خواستم عباس را به تختش برگردانم ولی او گفت حالش خوب است. همانجا بود که به من گفت: «مادر تو راضی هستی که من هم به جبهه بروم؟» نگاهش کردم و گفتم: «هر چه به صلاح تو باشد.» ۱۹ سال را تمام نکرده بود که راهی جبهه شد.
تعارف که نداریم خواهرم...
خواهر بزرگ عباس که خودش همسر شهید است، حرف های مادرش را اینطور ادامه می دهد: از همان ابتدای اعزام، در منطقه جنگی سومار بود تا سال ۶۳ که شهید شد. در جبهه ها سنگرسازی میکرد و برای رزمنده ها راه های سنگی و سخت را صاف و هموار می کرد.
فاطمه میگوید عباس خیلی مراقب حرام و حلال مالش بود. او خاطرهاش را در این زمینه تعریف می کند: یک موتور از اموال جهاد، در اختیار عباس بود که با آن کارهای اداریاش را انجام میداد. آن وقت ها من تازه ازدواج کرده بودم؛ گاهی که به خانه مادرم می آمدم هنگام برگشت از او می خواستم مرا به خانه مان (در منطقه میدانبار قدیم) برساند. او هم هر وقت مرا می رساند، بنزین و استهلاک موتور را حساب میکرد و دو تومان از من می گرفت. می گفت: «تعارف که نداریم خواهرم، اگر این پول را می گیرم برای این است که این موتور متعلق به بیت المال و تصرف در آن حرام است.»
می گفت: «عروسی من در مسجد، خرما پخش کنید»
حرف عروسی که می شود مادر شهید دوباره یاد پسرش می افتد که فرصت ازدواج نیافت. او می گوید: پسرم همیشه میگفت: «مادرم من کار می کنم و کمک خرج خانه می شوم، تو دیگر نگران مخارج خانه نباش.» حرف عروسی که پیش می آمد، انگار از شهادتش مطمئن باشد، میگفت: «عروسی من در مسجد، خرما پخش کنید.»
بعد آهسته زمزمه می کند: «همین طور هم شد.» بلند می شود و قاب عکس عباس را از روی تاقچه برمی دارد: بچه که بود نمی دانم چرا گاهی مدادش را لای انگشت های پایش می گذاشت و سعی می کرد مشق هایش را با پا بنویسد! خودش شاید می دانست، اما من اصلا فکر نمی کردم روزی عباسم را مثل صاحب اسمش، بدون دست بیاورند. عباس من هم درست مثل آقایش عباس علمدار (ع) دستش را جا گذاشت و به خانه برگشت.
اصلا فکر نمی کردم روزی عباسم را مثل صاحب اسمش، بدون دست بیاورند
دستهایی که در سومار جاماند!
کسانی که شاهد شهادت عباس بودند، گفته اند او مشغول سنگرسازی بود که حمله هوایی شد، یک ترکش به دستش خورد و دستش را قطع کرد. دستش همانجا در جبهه های سومار جا می ماند و خود عباس را به بیمارستان می رسانند. رزمنده ها به او که خون زیادی از دست داده، خون می دهند، اما حالش بسیار وخیم است.
با آمبولانس به کرمانشاه سپس به تهران منتقل می شود. او در تهران شهید می شود و پیکرش را با قطار به مشهد می آورند. حالا پیکر شهید عباس دهقان بدون دستهایش در بهشت رضا (ع) مدفون است.
همه همسایه ها می دانند که این مادر و همسایه قدیمی محله از زمان شهادت فرزندش تا امروز، سه شب اول ماه شعبان را که با تاریخ شهادت او هم زمان بوده است، در مسجد محل به روضه خوانی می گذراند.
* این گزارش پنجشنبه یک تیر ۱۳۹۱ در شماره ۹ شهرآرا محله منطقه ثامن چاپ شده است.